برای یافتن سفر بر اساس علایق و نیازهای خود

راهنمای سفر در ایران برای همه

اسکای رانینگِ دربند به خزر از قلل البرز مرکزی

اسکای رانینگِ «دربند به خزر از قلل البرز مرکزی»

 

 

تاریخ اجرا: ۹-۸-۷ تیر ۱۴۰۲

تیم اسکای رانینگ: دیاکو غفاری، صادق رضازاده، مهدی حسینی زاده، امیر فارسی

سرپرست برنامه: احسان رحیمی

مربی و مسئول فنی: دیاکو غفاری

مسئول تیم پشتیبانی: احمد رحمانی

مستندساز برنامه: نگار بخشی

تیم پزشکی: زهره رحیمی و پویا حسنی

گرافیست: عرفان گودرزی

سایر افراد تیم اجرایی: مهران فارغیان، لیلی نادری، علی حشمتی، صبا قدیمی، سینا محمدی، احمدرضا افتخاری

 

مقدمه

یک سال گذشت. یک سال حسِ «حسرت» رو به دوش کشیده بودیم و الان موقع برطرف کردن ِاین حسرت بود. (حسرت شکست اسکای رانینگ دربند به خزر ۴۰۱ برای آسو.) آسو گروهی پیش رو در زمینه اسکای رانینگ در ایران  است. شاید جزو اولین گروه ها در ایران باشد که به خودش جسارت تجربه‌ی ناشناخته‌های اسکای رانینگ را داد. یکی از این تجربه ها، دربند تا خزر از قله‌های البرز مرکزی است که جزو سخت‌ترین مسیرهای تهران-شمال محسوب می‌شود. اجرای سه روزه این برنامه به سبک اسکای رانینگ کاری جدید بوده است.

 

وقتی برای تقویم ۴۰۱ برنامه طراحی می‌کردم و اسکای رانینگ دربند به خزر رو داخل تقویم گذاشتم، اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم چنین جریانی در آسو به راه بیفتد. از ۹۶ تا الان که در این وادی فعالیت کردم، همواره همین بوده است؛ چراغ خاموش خیلی کارها را شروع کردیم که بعدا از خروجی کار و شاخ و برگ‌هاش متعجب شدیم… برای اسکای رانینگ دربند به خزر نکته اینجاست که آنقدر گروهی بودن کار خفن بود، که خود اصل برنامه به حاشیه می رفت. جمعه هم وقتی به خزر رسیدم اصلا حس فردیت نداشتم. حتی یک درصد هم نداشتم، بلکه فقط حس یکی از ده ها آدمی را داشتم که بخشی از کار را برعهده گرفته بودند و توانسته بودیم که انجامش بدهیم…

بله. کار را انجام دادیم….

 

اما اسکای رانینگ دربند به خزر امسال برایم حس های متفاوتی را به همراه داشت. باتوجه به شرایط زندگی شخصی‌ام که بر میزان استرس‌ام اضافه‌ می‌کرد. در این نوشتار سعی دارم که علیرغم اشاره به نکات فنی برنامه، برداشت هایم را در  این سه روز عجیب هم بیان کنم.

 

روز اول

شروع تا توچال

در تمام این چند سال به تعداد تمام برنامه هایی که رفتم برایم ثابت شده است که طبیعت و کوهستان می‌تواند به سادگی تو را به چالش بکشد. مهم نیست که چقدر قوی هستی و چقدر آماده، اگر بخواهد می‌تواند، حالا پارک سیسنگان باشد یا تیغه های ژاندارک!  لذا همواره سعی کردم که در مورد هیچ موردی در این زمینه‌ها  نظری قطعی ندهم. همواره درصدی خطا و احتمال بگذارم برای چیزی که از آن  احتمالا خبر ندارم. حالا برنامه دربند به خزر که یک بار تجربه شکست آن را داشته‌ایم، اهمیت این نکته را  دوچندان می‌کند.  به علاوه استرس‌های خودم برای تمام شدن فرصت ها و نداشتن مجالی دیگر برای امتحان کردن این مسیر را نیز باید به این موضوع اضافه کرد. حقیقتا اگر این دید را نسبت به خیلی از موضوعات داشتیم، نحوه و میزان تلاشمان هم متفاوت بود.

 

سفیدپوشان تیم پشتیبانی در دربند چنان دلم‌مان را قرص می‌کردند، که سطح استرس‌مان را به حداقل می‌رساند. حقیقتا تیم پشتیبانی‌مان خیلی مجرب و قوی بود! حس خیلی خوبی بود! اما من کار خودم را باید می‌کردم و نمی‌توانستم چیزی از این خوشحالی‌ها را بروز بدهم. من باید طوری شروع می‌کردم که انگار تیم پشتیبانی اصلا نداریم.

 

مسائل و استرس ها باعث شده بود که من با حداقل آمادگی ذهنی وارد این برنامه بشوم. حتی  از نظر جسمی هم نسبت به پارسال شاید در آمادگی پایین‌تری بودم. در پیش برنامه اسپیدچال به خورندان لحظاتی این حس ضعف را تجربه کرده بودم و گرفتگی چهارسری که برطرف شد. منِ همیشگی نبودم اما انگیزه‌ای که در پاراگراف اول به آن  اشاره کردم، باعث می‌شد که نیروی مبارزه و  جنگ جویی‌ام  از هر موقعی بیشتر باشد.

 

با گام‌هایی آرام استارت زدیم. گرمای هوا و توچالی که همواره سخت بوده، صعود تا قله آن را سخت می‌کرد. بعدا امیر از صعود به توچال به عنوان سخت‌ترین قسمت مسیر برای‌ِ او  یاد کرد. طبق زمانبندی راس ۳ ساعت صعود انجام شد، نه یک دقیقه بیشتر نه کمتر. توی پناهگاه توچال همه مان با گرسنگی و ولع خاصی شروع به خوردن خوراکی‌ها کردیم.  این آخرین باری بود که من در این برنامه حس گرسنه بودن را تجربه کردم!

 

 

 

توچال تا دیزین، حکایت همیشگی

 

این مسیرِ گرم، هر سری که رفتیم یکی مان رو به چالش کشیده است. پارسال احسان و مهدی را ، پیارسال  محمدصادق را به چالش کشید؛ اما نمی‌دانستم که امسال نوبت خودم است! بعد از چک پوینت فوق العاده‌ای که قبل از قلعه دختر، مهران و عرفان زحمت آن را کشیده بودند و با خوردن هندوانه و آب هندوانه های فراوان جانی دوباره گرفته بودیم، رفتیم سراغ حمله به قلعه دختر. تجربه چندبار صعود به این قله بدقلق، باعث شد که امسال از بهترین مسیر ممکن با کمترین برخورد با شن اسکی صعود رو انجام بدهیم. نزدیک قله قلعه دختر بود که عضلات چهارسرم چندتا علامت به نشانه نزدیک شدن اسپاسم داد! نگران کننده بود! لیدر تیم نباید این اتفاق برایش می‌افتاد! با خوردن آب نمک های فراوان و چند بار ماساژ مهدی ادامه دادم و سعی می‌کردم تمرکزم رو حفظ کنم.رسیدن به مسیر قله زرد و الله بند و شیب های نفس‌گیر بعد از ۳هزار متر کسب ارتفاع شروع شده بود.گرمای هوا و سورپرایز شدن از کم آب بودن چشمه الله بند کار را سخت‌تر می‌کرد، اما این‌ها در مقابل حس مبارزه درون من،  تاب مقاومت نداشتند! آخرین قله روز اول یعنی سیچال را زمانی صعود کردیم که ۷ دقیقه از زمانبندی هم جلوتر بودیم! تیم تیم قوی ای بود و منو هم مجبور می‌کردن که قوی بمانم! ما ۳۷۵۰ متر کسب ارتفاع را با میانگین ارتفاعی ۳۰۸۸ در حدود ۵/۹ ساعت طی کرده بودیم!

 

مسیر گردنه دیزین به مراتب راحت‌تر از روستای دیزین بود و از آنجا که تیم پشتیبانی علیرغم بهترین تلاش‌شان هنوز به گردنه دیزین نرسیده بودند، در جایی نزدیک به گردنه و با مهمان نوازی آدمی بامرام استراحت کردیم. گرمای فراوان و سختی‌های مسیر، باعث گرفتگی عضلانی برای همه بچه ها شده بود و کمی وضعیت را نگران کننده جلوه می‌داد. بعد از رسیدن به گردنه با ماساژهای حرفه‌ای پویا و اقدامات پزشکی زهره وضعیتمان بهبود پیدا کرد و با شامی که احسان و بقیه بچه‌ها تدارک دیدند شرایط بهتر هم شد. شب دیزین متاسفانه من و صادق خوابمان نبرد. برای من بیشترش بخاطر استرس بود و استرس. این خبر خوبی برای روز دوم نبود. روز دومی که پارسال شکست‌مان داده بود.

 

 

 

 

روز دوم:  شروع سخت

 

به راهی کردن تیم و برگشتن خودم به تهران فکر می‌کردم. هرچند که این کار هم می‌توانست موجب شکست برنامه بشود اما به آن  فکر می‌کردم.

 

چاره ای نبود، دیدم خوابم نمی‌برد و قبل از بیدارباش که ۳:۰۰ بود بیدار شدم و رفتم قدمی زدم. در همان نور شب، به کلون بستک نگاهی کردم. دوستانه نگاهش کردم چون باهم سابقه دوستی داشتیم. در نگاه‌ام هزار تا حرف بود. آیا می‌شد با این شرایط کلون بستک، تا سرکچال‌ها، تا خلنو، تا پالون گردن، تا قبله رو طی کرد؟ دیگر فقط موضوع خودم نبودم، جماعتی بود که چند ماه انرژی و توان‌شان را صرف این برنامه کرده بودند،  جماعتی که به من امید داشتند. امروز، الان و این لحظه من حس ناتوانی و ضعف داشتم! اشتهایی برای خوردن صبحانه نداشتم و به زور چند لقمه خوردم. باد سردی می آمد و هیچ چیزی دلپذیر نبود!

 

در تاریکی و باد سرد صبح به سمت کلون بستک استارت زدیم. سعی کردم که فقط گام بردارم و به چیز دیگه ای فکر نکنم.بعدا متوجه شدم که این لحظات برای صادق سخت‌ترین لحظات بوده و  به برگشتن به گردنه دیزین فکر می‌کرده است.

 

وقتی به کلون بستک رسیدیم حتی یک ثانیه هم توقف نکردم و چند دقیقه قبل با لفظی که بچه ها می‌دانستند نباید هیچ بحثی بکنند عقب بودن از برنامه را اطلاع داده بودم. نیم ساعت دیرتر استارت زده بودیم و یک ربع کلون بستک را از زمان بندی دیرتر صعود کرده بودیم، یعنی مجموعا چهل و پنج دقیقه عقب بودیم. این گزارش وقتی به احسان و تیم پشتیبانی رسید مایه نگرانی آنها هم شد. مخصوصا احسان که می‌دانست چه چیزی در ادامه در انتظارمان است.

 

 

ابهت البرز (۱)

شب قبل پویا از میزان گرفتگی عضلانی من و مهدی ابراز نگرانی کرده بود. با رسیدن به تیغه‌های کلون بستک آفتاب هم در حال طلوع کردن بود. هم حال من بهتر شده بود و هم صادق. برعکسِ پارسال، این دفعه با تراورس کردن ریسک نکردیم.  همه تیغه‌ها را از روی‌شان رفتیم. نکته خاصی نداشتند. تنها باید احتیاط می‌کردیم. چون سمت چپ‌مان کاملا پرتگاه بود. سمت راست هم خیلی مواقع ریزشی و پرتگاهی می‌شد. روی تیغه‌ها نمی‌شد سرعت گرفت، اما وقتی تمام شدند؛ من به جبران تایم از دست رفته فکر می‌کردم و با عزمی راسخ به سمت سرکچال‌ها حرکت کردیم.  با خودم گفتم ساعت رو نگاه نمی‌کنم تا آخرین سرکچال یعنی سرکچال ۳ و فقط با تمام قدرت پیش‌روی می‌کنیم. وقتی روی سرکچال ۳ زمان را از بچه ها پرسیدم و متوجه شدم که دقیقا طبق زمانبندی راس ۸:۰۰ رسیده ایم، فوق العاده خوشحال شدم. طوری که بعدا امیر می‌گفت: «چشمات برق عجیبی زد.» نه تنها حال جسمی‌ام بهتر شده بود، بلکه از لحاظ روحی هم جونی دوباره گرفته بودم.

 

به سمت گردنه ورزا سرازیر شدیم، اما باز هم مثل پارسال اشتباه کردیم. از مسیری بد و وقت‌گیر فرود آمدیم. با این وجود روحیه من و تیم بالا بود و خیلی جسورانه به سمت یکی از سخت‌ترین قسمت‌های مسیر امروز، یعنی قله هرزه کوه صعود کردیم. تمام کسب ارتفاعی که تا سرکچال ۳ گرفته بودیم را باید از نو از گردنه ورزا تا هرزه کوه می‌گرفتیم و این سخت بود. مخصوصا با شیب تندی که در انتظارمان بود. با این وجود بدون حتی لحظه ای استراحت تا خود قله هرزه کوه را در زمانی کوتاه طی کردیم! بعد از کمی استراحت به سمت برج و خلنو حرکت کردیم. برج را طبق معمول تراورس کردیم تا به تیغه های ژاندارک رسیدیم. امسال صادق را برای تیغه ژاندارک مسیریاب کردم و خودم پشت سرش و صادق هم هر جایی که لازم بود از من نظر می‌گرفت. وقتی به آخرین هرم تیغه‌ی ژاندارک رسیدیم، ( یعنی همان‌جایی که پارسال تراورس کرده بودیم) امسال کمی زود به سمت مسیر تراورسی حرکت کردیم. مسیر ساده ای نبود. این قسمت از مسیر حدود بیست دقیقه زمانمان را گرفت. تا در نهایت به تیم حرفه‌ای پشتیبانی‌مان یعنی احمد و مهران و عرفان بعد از خلنوی کوچک رسیدیم! از خودشان چقدر انرژی گرفتیم! مسیر سختی را از لالون با کوله سنگین طی کرده بودند، اما با این وجود با نهایت گشاده رویی و انرژی با ما رفتار کردند و کلی هم خندیدیم. فوق العاده بودند و فوق العاده بود!

به بچه‌ها گفتم که بعد از خلنوی بزرگ دیگر راهی برای برگشت نخواهیم داشت. نه راه فراری داریم، نه آبادی نه هیچی، نه حتی آنتن درست حسابی! و تنها یک راه داریم و آن هم ادامه مسیر تا رسیدن به روستای ناحیه ست! پس از خودتان برای ادامه دادن این مسیر مطمئن باشید.

 

 

 

 

 

 

ابهت البرز (۲)

بعد از خلنو، با اسکی کردن شن‌ها وارد خط الراس جدیدی شدیم که با میشچال‌ها آغاز می‌شد. دوباره با دست به سنگ میشچال ۳  برای فرود از آن رسیدیم و سایر درگیری‌های سنگی مسیر تا پالوان. بعد از تراورس پالوان باید پالون گردن پر ابهت را صعود می‌کردیم که با توجه به سرعت و قوت تیم در کمتر از نیم ساعت انجام شد! وقتی مهدی از داخل بیسیم به مهران گفت که الان (ساعت ۱۴:۴۰) پالون گردن هستیم، باعث تعجب و تشویق مهران شد. (چون سال ۹۹ مهران این مسیر را با  کوله سنگین اومده بودیم و می‌دانست چه مسیری طی شده است!)

 

پالون گردن هم صعودش با دشواری همراه است و هم فرودش. در نهایت قله بعدی یعنی نرگس را هم صعود کردیم.  وارد خط الراس جدیدی به سمت قله قبله شدیم. درگیری‌های سنگی ادامه داشت اما از آنجا که این قسمت را هم تجربه کرده بودیم، ذهن‌مان آماده بود. در نهایت به جایی رسیدیم که سناریوی پارسال را  با خنده مرور کردیم. صادق: «دیاکو پس این ناحیه کجاست؟! » دیاکو: «منم با اشاره به ناحیه، لامصب، ها اینجا این ناحیه ست دیگه.»

 

فرود از قبله به سمت ناحیه همواره باعث عذاب‌مان بود؛ نه پاکوب بود، نه شن اسکی درست حسابی و  نه شیب منطقی. برای کوتاه شدن مسیر، مجبور شدیم برفچالی را تراورس کنیم که بعد از اینکه برفکوبی را تمام کردم. نزدیک بود دوباره پایم بگیرد! کلی از مسیر را  طی کردیم تا به پاکوبی آدم رو رسیدیم!

 

تیم اسکای رانر ما ۵ نفر بود…حقیقتا جای احسان در تمام طول مسیر برنامه خالی بود. بدجور هم خالی بود، بدجور. همگی علاقه خاصی به او  داشتیم و همین‌طور احسان به ما. همین موجب شد که احسان در روستای ناحیه تحمل انتظار کشیدن برای رسیدن ما رو نداشته باشد و به سمت ما حرکت کند. در مسیرهای پاکوب به سمت ناحیه بود که به احسان رسیدیم و بقیه مسیر تا روستا را باهم رفتیم. مسیر فرود آنقدر طول کشید که باز هم ناحیه را در تاریکی شب دیدیم؛ البته این دفعه اول شب نه آخر شب و با حالی خوب .

 

 

 

 

 

روزسوم تا ابتدای پارک سیسنگان

 

شب وقتی رسیدیم ناحیه باید از داد زدن ها و صدا زدن های ممتد صبا که از دور می‌شنیدم یاد کنم که بامزه بود. بررسی های پویا از میزان گرفتگی عضلانی ما حاکی از آن بود که برعکس روز اول، این دفعه من و مهدی شرایط‌مان بهتر بود. در کل این گرفتگی‌ها رابطه زیادی با گرمی هوا داشت. روز اول گرمای هوا و از دست دادن نمک باعث حال بدمان شده بود. اما برعکس روز دوم تقریبا نود درصد مسیر بادگیر پوشیده بودیم و همواره بادی خنک از گرمای تابش آفتاب جلوگیری می‌کرد. شب در یوش توانستیم دوشی سرسری بگیریم و این خیلی خوب بود. نکته مهم‌تر دیدن کل تیم پشتیبانی بود، که روحیه و انرژی را به حداکثر می‌رساند. امشب هم من خوابم برد و هم صادق و این خبر خوبی بود. بی اشتهایی من ادامه داشت.  صبحانه روز سوم را با خوردن چندتا انجیر خلاصه کردم. در عوض اما، اول صبحی کلی هندوانه خوردیم. در کل در این برنامه از خوردن هر چیزی که متنفر شدیم کماکان شوق بسیاری برای خوردن هندوانه داشتیم! هندونه‌هایی که هم بچه های تیم پشتیبانی می‌خریدند انصافا شیرین و عالی بود.

روز سوم امیر مقداری از لحاظ گوارشی بهم ریخته بود که با کمی بالا آوردن بهتر شد. ناخن انگشت پای صادق اذیتش می‌کرد. برای همین در سرپایینی‌ها کمی اذیت بود. روز سوم را قبلا خودم هم نرفته بودم . اولین چالشی که با آن مواجه شدیم مسیریابی بود. تا رسیدن به گردنه، مسیر شامل دره‌هایی بود که از دو طرف با دیواره‌هایی بلند احاطه شده بود. در نهایت در زمان خوبی به گردنه لو رسیدیم و از صحنه ای که دیدیم خوشحال شدیم. کوه های سنگی-خاکی جای خود را به دشت های سبز داده بود و در پایین دستِ دشت ها، جنگل‌های غرق در دریای ابر بسیار زیبا بود. دویدن‌های ما در جنگل‌های نیتل شروع شده بود و هوا هم با ابری که پایین آمده بود، مطبوع شده بود.

 

با رسیدن به روستای نیتل بعد از چند کیلومتر دویدن در جاده به دوستان پشتیبانی رسیدیم. دویدن روی آسفالت جز برنامه ما نبود. لذا مسافت باقی‌مانده تا اول جاده خاکی معدن زغال سنگ نهرودبار را با ماشین طی کردیم. از اول جاده خاکی تا رسیدن به خزر مهران همراهی مان کرد. حدود ۵ کیلومتر اول مسیر تا رسیدن به معدن زغال سنگ را با پیس نسبتا خوبی دویدیم و با رسیدن به تنگه جنگلی سیسنگان مسیر را از کنار رودخانه ادامه دادیم. مناظر مه‌گرفته کوهی-جنگلی عالی بود و در کل  مسیر قشنگی بود، گاهی از رودخانه فاصله می‌گرفتیم و مجدد به کنار رودخانه نزدیک می‌شدیم. دارای آبشارهای قشنگی همچون آبشار سیسنگان، نوح، شیوادره و غیره بود که از این میان آبشار نوح در نوع خودش خیلی جالب بود. در دره شیوادره آبتنی خوبی در آبی سرد داشتیم که باعث آسایش عضلاتِ بدن‌هایی بودند که در دو روز قبل، هر روز بالغ بر ۶ هزار کالری سوزونده بودند. وضعیت ناخن پای امیر هم اصلا خوب نبود و به سختی مسیر را طی می‌کرد. در نهایت با خروج از تنگه سیسنگان تا ابتدای پارک جنگلی سیسنگان را دویدیم. خوش و خرم وارد این پارک شدیم اما نمی‌دانستیم چه چیزی در انتظارمان است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تا تمومش نکردی حرف نزن!

روز اول که از سیچال به سمت دیزین در حال فرود بودیم مهدی گفت که بوی موفقیت از این برنامه میاد که مغز من با شنیدن این جمله متعجب شد. قاطی کردم از صحبتی که کرد. در کل احتمالا شنیدید که می‌گویند، وقتی میخواهید کاری را انجام بدی تا انجامش ندادی پیش کسی نگو. دلیلش هم ظاهرا اینطوری است که با گفتن به بقیه مغزت حس می‌کند، کار را انجام داده است! و شاید باعث بشود که دست از تلاش کردن برداری! اینجا در چنین برنامه ای هم که هزار تا متغیر دارد، همواره باید مطمئن نبود! که مبادا مغزت فکر کند که کار تمام شده! به شخصه اینطوری برنامه‌ریزی کرده بودم؛ که تا زمانی‌که به ساحل سیسنگان نرسیدم چیزی را تمام شده در ذهن و باورم تلقی نکنم.

 

پاییز ۹۹، ما با یک تیم ۱۵نفره بودیم که با کوله سنگین به سادگی پارک جنگلی سیسنگان را از ابتدا تا رسیدن به ساحل پیمایش کرده بودیم. (شروع مسیر ما از کدیر و عبور از دریاچه ممرز بود). آن موقع هم ترکی برایش نبود و خودم مسیریابی کردم. وقتی وارد این جنگل شدیم مثل دفعه قبل و بدون داشتن ترک خودم، شروع به مسیریابی کردم و اوایل همه چیز خوب پیش می‌رفت. اینجا دچار یک اشتباه شدم که نزدیک بود برنامه‌مان را به فنا بدهد! موقعیت نسبی محل استقرار تیم پشتیبانی در قسمت شمالی پارک سیسنگان (که مورد استفاده عموم مردم ست) شرق ما بود. یادم بود که دفعه قبل در این پارک تیم ما از غرب پارک سر در آورد اما این سری بخاطر اینکه زودتر به بچه‌های پشتیبانی برسیم، من سعی داشتم پاکوب‌هایی را انتخاب کنم، که ما را به آن‌ها  نزدیک کند. کم کم مسیر بد و بدتر می‌شد و هرچقدر سعی می‌کردیم که خودمان را به بچه ها برسانیم، با درختچه های پرخار و انبوه مواجه می‌شدیم که عبور از آنها خیلی سخت بود. فکر می‌کردیم با تلاش بیشتر و امتحان کردن مسیرهای مختلف بالاخره راهی پیدا می‌کنیم اما ۲۰۰متر مانده به بچه های تیم پشتیبانی، دوباره به درخت‌های انبوه خاردار می‌رسیدیم که علاقه زیادی به زخمی کردن و گرفتن ما داشتند! نهایتا به جایی رسیدیم که تقریبا نیم ساعت تا چهل دقیقه به تاریک شدن هوا باقی مانده بود و ما راهی نمی‌یافتیم! خارها به لباس هامان آسیب زده بودند و کلی زخم  بر روی پاهایمان ایجاد کرده بودند. بدترین خودم بودم که جفت زانوها و ساق پاهایم خون آلود شده بود. دست‌هایم  پر از خار بود اما اصلا حتی یه لحظه هم به بیرون آوردنشان فکر نمی‌کردم. تنها چیزی که مانع کار می‌شد تشنگی ناشی از گرمی هوا بود که با خوردن آب رفع می‌کردیم.

وضعیت تیم از لحاظ روانی خوب نبود. وضعیت جسمانی امیر اصلا خوب نبود و کاملا خالی شده بود و توان ادامه دادن نداشت. باید کاری می‌کردیم. دو تیم شدیم. من و مهدی مسیر را با تمام سرعت به سمت جنوب و ابتدای پارک برگشتیم و مهران و صادق با امیر ماندند تا شاید کمی حالش بهبود پیدا کند. من به همراه مهدی بدون نگاه به گایا[1] تنها در حال برگشتن و خروج از پارک بودیم. اما همین مسیر برگشت را داشتیم رکورد می‌کردیم که بعدش برای مهران بفرستیم و آن‌ها نیزاز این مسیر برگردند. هم‌زمان برنامه‌ی دیگری هم داشتیم. ترک قبلی خودم را به هر طریقی بود توانستیم از ویکی لاک دانلود کنیم و برای مهران و صادق بفرستیم.  قرار شد اگر بتوانند خودشان را به این ترک برسانند، چون می‌دانستم این مسیر آن‌ها را به سلامت به ساحل سیسنگان می‌رساند.

 

خوشبختانه در ادامه اتفاقات خوبی افتاد. من و مهدی موفق شدیم که از جنوب شرقی پارک بیرون بیاییم و به جاده آسفالت کنار پارک برسیم و بچه ها هم موفق شده بودند که خودشان را به ترک برسانند. هرچند که ما رسیدن به ساحل در روشنایی روز و استقبال تیم پشتیبانی در پارک سیسنگان را از دست داده بودیم. اما لحظات حماسی در حال رقم خوردن بود.  من و مهدی با قرار گرفتن در جاده آسفالت، علیرغم اینکه ماشین پشتیبانی می‌توانست ما را سوار کند. با تمام قدرت به سمت ساحل سیسنگان که در چند کیلومتری ما قرار داشت شروع به دویدن کردیم. پیس ما تا رسیدن به بزرگراه زیر ۴ بود و چیزی به اسم خستگی انگار در مغز ما تعریف نشده بود. به طور همزمان امیر و صادق هم با رسیدن به جاده خاکی پارک توانی دوباره گرفته بودند و با اینکه درب و داغون شده بودند اما با تمام قدرت به سمت ساحل شروع به دویدن کردند!

 

 

پایان

 

علاقه زیاد داشتن به کاری و تلاش بسیار کردن برای آن معمولا  با نتایج خوبی همراه است. از دل چنین کارهایی معمولا چیزهایی خلق می‌شود که اصلا خالق اثر تصورش را هم نکرده و نمی‌کند. آسو و بهترین اثرش دربند به خزر ۴۰۲ از جمله همین‌هاست.

 

من و مهدی به سمت ساحل در حال دویدن بودیم که به لیلی، نگار و صبا رسیدیم و دویدن تا ساحل را با پشتیبانی ماشینی آنها ادامه دادیم. بعد از جدا شدن از بزرگراه وارد ساحل سیسنگان شدیم. دویدن روی انواع عوارض زمین رو تجربه کرده بودیم و حالا داشتیم روی شن های ساحلی سیسنگان به سمت کاسپین می‌دویدیم. به دریا که رسیدیم، ادامه دادیم و تا جایی که نیاز به شنا کردن نبود در دریا جلو رفتیم.آب شور داشت زخم های پایم را می‌سوزاند اما انگار در آن لحظات تنها سنسورهای لذت کار می‌کرد.

 

از آن طرف صادق و امیر هم با دویدن به ساحل سیسنگان رسیده بودند و دویدن در ساحل را به سمت ما ادامه دادند. وقتی خبر سلامتی و اینکه اینگونه مسیر را به اتمام رساندند، را شنیدم فوق العاده خوشحال شدم. صادق و امیر و سایر بچه ها هم به ما ملحق شدند و کل تیم یک بار دیگر دور هم جمع شدند..لحظات باشکوهی بود.

 

پایان معمولا با غم همراه است. غم چیست؟ حسِ از دست دادن چیزی؟ تقلایی برای برگشتن به گذشته؟ هرچیزی که هست از ویژگی های این دنیاست که معمولا بعد از پایان ها سراغ آدمی می‌آید. بعضی پایان ها متفاوت هستند و غمِ آنها هم بزرگتر. بعضی پایان ها، علاوه بر غم، درد هم دارند. اما اگر از دلِ این غم و درد، تولدی دیگر صورت بگیرد همان اتفاقی افتاده است که جزو طبیعتِ خوب دنیا محسوب می‌شود. معمولا بعد از هر قله، دره ای در پیش است. دره لزوما به معنی افول نیست بلکه فرصتی‌ست برای تقویت و آماده شدن برای قله بعدی.آسو همواره قله های بلندتری را صعود کرده و روند صعودی خود را ادامه خواهد داد.

 

ممنون که تا پایان این نوشتار همراهی کردید.

 

 

 

روز اول:

قله توچال (۳۹۶۳)

قله قزقونچال (۳۹۲۶)

قله هومند (۳۷۷۳)

قله آهار بشم (۳۱۷۲)

قله قلعه دختر (۳۲۴۳)

قله زرد (۳۱۳۲)

قله الله بند (۳۶۳۰)

قله سیچال (۳۶۹۵)

مسافت و ارتفاع کسب شده: ۳۵ کیلومتر و ۳۸۰۰ متر

انرژی مصرف شده: ۶۵۰۰ کالری

 

 

روز دوم:

قله کلون بستک (۴۱۵۰)

قله واندربالدر (۳۹۵۰)

قله سرکچال ۱ (۴۱۱۰)

قله سرکچال ۲ (۴۱۳۵)

قله سرکچال ۳ (۴۱۹۰)

قله هرزه کوه (۴۳۰۰)

قله برج (۴۳۱۵)

قله خلنو (۴۳۷۳)

قله میشچال ۱ (۴۲۷۳)

قله میشچال ۲ (۴۲۴۳)

قله میشچال ۳ (۴۲۴۰)

قله سرخرسنگ (۴۱۹۷)

قله پالوان (۴۲۱۲)

قله پالون گردن (۴۲۴۵)

قله نرگس (۴۱۷۳)

قله قبله (۴۰۴۰)

مسافت و ارتفاع کسب شده: ۳۳ کیلومتر و ۲۵۰۰ متر

انرژی مصرف شده: ۶۶۰۰ کالری

 

روز سوم:

روستای یوش

گردنه لو

روستای نیتل

معدن زغال سنگ نهرودبار

تنگه کجور به سیسنگان

آبشار سیسنگان

آبشار نوح

آبشار شیوادره

پارک جنگلی سیسنگان

ساحل سیسنگان

مسافت و ارتفاع کسب شده: ۵۰ کیلومتر و ۱۷۰۰ متر

انرژی مصرف شده: ۵۸۰۰ کالری

 

گزارش نویس: دیاکو غفاری

ویرایش: صبا قدیمی

برای اطلاعات بیشتر در مورد برنامه های ادونچری یا ترکیبی این تورلیدر، صفحه اختصاصی دیاکو غفاری را در امین مانا ببینید.

wikiloc.com
Telegram
Instagram

برای اطلاعات بیشتر در مورد برنامه های ادونچری یا ترکیبی این تورلیدر، صفحه اختصاصی دیاکو غفاری را در امین مانا ببینید.
برای ادامه سفر یا صعودهای دیگر در استان، سفرهای استان تهران یا سفرهای استان مازندران را ببینید.
برای دیدن سایر سفرنامه ها و گزارش برنامه ها هم لیست گزارش برنامه ها و سفرنامه ها را ببینید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *