برای یافتن سفر بر اساس علایق و نیازهای خود

راهنمای سفر در ایران برای همه

پیمایش آب بر به ییلاق مته خانی و روستای فوشه

اول یک توضیح در مورد برنامه های ادونچری بدم. در این مدل، شما شاید فقط سی چهل درصد اول سفر رو برنامه ریزی میکنید، بقیه ش طبق شرایط، ترجیح همسفر/همسفرات و پارامترهایی از این قبیل تعیین میشه. انگار خودت رو به موج دریا میسپاری که هرجا دوست داره ببردت. البته برای اجرای چنین برنامه هایی باید ملاحظاتی هم داشت. باید به اندازه کافی زمان داشته باشی، باید فرد یا افرادی که با خودت میبری کاملا آمادگی روانی و جسمانی ماجراجویی رو داشته باشن، چون تو نمیدونی که ماجرا چطور پیش میره و به کجا میبردت!

یکشنبه شب بود که دیگه نتونستم از فرصت تعطیلی آخر هفته بگذرم و تصمیم گرفتم که یه ماجراجویی داشته باشم…داشتم توی گوگل ارث و ویکی لاک و متوبلو میچرخیدم که دیدم هیچ جا برای من الان جذابتر از شروع مسیر از «آببر» زنجان نیست، ماشین سواری کم، دشت های زیبای بهاری و بعدش جنگل…این بود که دوشنبه شب راهی شدیم و بعد از رسیدن به زنجان به هر بدبختی بود خودمون رو رسوندیم آببر😂 و از آببر هم با نیسان تا بالای خط الراس…همه سفر به کنار، داشتن همسفر خوب یک نعمته 👇

دشت مزار, Mazar Plain
دشت مزار – Mazar Plain

بهار شده بود، سکوت محض، هوا عالی، طبیعت پاک، خالص…اینجا سه راهی بود. سمت چپ میرفت ماسوله، مستقیم میرفت گشت رودخان و سمت راست هم که بهترینش بود، میرفت قلعه رودخان و مسیر ما هم همین سومی بود. صبح بود و ما هم چندین ساعت بود که بدنمون تحرکی نداشت و لذا بدون درنگ پیمایش رو شروع کردیم که گرم بشیم، بعد از حدود دو ساعت رسیدیم محل صبحونه (تکاب). تا حالا دشتی به این سبزی و زیبایی ندیده بودم، هرچقدر توضیح بدم و عکس بذارم فایده ای نداره 👇

دشت تکاب, Takab Plain
دشت تکاب – Takab Plain

محل صبحونه – دشتی که عکسها نمیتونن زیباییش رو نشون بدن

حدود یک ساعت صبحونه خوردن و آماده شدن برای حرکتمون طول کشید 😂 عجله ای نداشتیم…مسیر رو با سرعت خوب ادامه دادیم، دشتهایی که بعضا دارای کلبه و اسب بودن و تخته سنگ هایی که به قول امیر ظاهری شبیه دشت های انگلیس و ایرلند داشتن…دشت «دایله سر» نقطه بعدی بود که بهش رسیدیم 👇

ییلاق دایله سر, Daylesar Plain
ییلاق دایله سر – Daylesar Plain

هوا هنوز خنک خنک بود، مسیر رو کم کم کج کردیم به سمت نقطه معروف بعدی، یعنی دشت «مته خانی». میتونستیم کج نکنیم و مستقیم حدود ۳۰کیلومتر بریم که برسیم «سلانسر» اما بخاطر پیشبینی بارون برای چهارشنبه و روزهای آتی این کار رو نکردیم. دشت مته خانی در مسیر قلعه رودخان و دقیقا قبل از شروع جنگل قلعه رودخان قرار داره. دور و بر ساعت ۲ظهر سه شنبه رسیدیم مته خانی. تا اینجا چند تا چشمه تو مسیرمون بود، اما خود دشت هم یه چشمه خنک داشت که توسط یکی از محلی ها پیداش کردیم (پوینت نداشتیم). حیوونایی تو دشت در حال چرا بودند من جمله چند تا اسب قهوه ای و خاکستری…کلا زمان باقیمونده سه شنبه رو مته خانی موندیم و همینجا کمپ کردیم. در ادامه چند تا عکس از عصر، غروب و طلوع که تو دشت مته خانی گرفتیم رو میذارم 👇

و عجیب تر اینکه این طلوع و غروب هر روز تکرار میشه و هر روز همینقدر باشکوهه و هیچوقت تکراری نمیشه

روز چهارشنبه گفتیم ما که جفتمون قبلا قلعه رودخان رفتیم و الان پره آدمه، پس نمیریم اونجا…بعد از چندصدمتر پیمایش داخل جنگل رودخان، مسیر را ۹۰ درجه کج کردیم برای رسیدن به یک غار. باید از داخل جنگلی دیگر فرود میومدیم و بعد از رسیدن به روستای «فوشه» در مسیر غار صعود میکردیم، اسم غار بود «غار خون». جنگلی که داشتیم فرود میومدیم اسمش رو نمیدونستیم، اما دو چشمه در مسیر بود و اسم جنگل رو اسم همون چشمه اول گذاشتیم، جنگل «اُلَسی پَرگا» 👇

جنگل اولاسی پرگا, Olasi Parga Forest
جنگل اولاسی پرگا – Olasi Parga Forest

طبق پیشبینی ها قرار بود که بارون از ظهر شروع بشه و پلن ما این بود که تا عصر برسیم غار و زیر سقفش چادر بزنیم اما بارون از همون ساعتای هشت صبح شروع شد که ما داخل همین جنگل بودیم، یکم قبلش مه شروع شده بود، مسیر کم کم گلی شد، بعضی جاها پاکوب گم میشد و دوباره پیداش میکردیم، بعضی جاها شیب سرپایینی تند بود اما در کل مسیرش نرمال و قابل قبول بود، یک کلاس خوب برای مسیریابی بود، خیلی جاها فلش گذاشته بودن اما از روی پاکوب ها مشخص بود که مسیر کم ترددی هست و خیلی وقته پیمایش نشده، همین بر بکر بودنش می افزود.

جنگل اولاسی پرگا, Olasi Parga Forest
جنگل اولاسی پرگا – Olasi Parga Forest

چند تا کلبه هم تو مسیر بود که برای مواقع ضرور میشد شب توش موند. وجود دو تا چشمه تو مسیر و مخصوصا چشمه دوم که بهتر هم بود از امتیازات این مسیر بود. در ادامه چند تا عکس دیگه از این جنگل میذارم 👇

بالاخره ساعت حدود ۱۱ رسیدیم به روستای فوشه. این ماشین از سوپرایزهای انتهای این جنگل بود 😅. فوشه یه املت زدیم و بعدش قصد غار خون کردیم. تا اینجا همه چی آروم بود! اما این غار خون، خون به پا کرد 😂

جنگل اولاسی پرگا, Olasi Parga Forest
جنگل اولاسی پرگا – Olasi Parga Forest

طبق اطلاعاتی که داشتیم میدونستیم که مسیر رسیدن به غار حدود ۳ ساعته. مسیر داخل یک دره و از کنار یک رودخونه بود که بیشتر با صعود و بعضا با فرود همراه بود. ما حدود ساعت ۱۲ ظهر حرکت رو شروع کردیم. از اونجا که مسیر از صبح داشت بارون میخورد انتظار گلی بودنش رو داشتیم اما شیب بعضی از قسمت ها خیلی تند بود، کوله های ما هم سنگین بود، بعضی جاها از ریشه های درخت برای لیز نخوردن و بالا رفتن از مسیر استفاده میکردیم. پاکوب ها خیلی زیاد و گیج کننده و امکان تشخیص مسیر نرمال تر سخت بود. وقتی وارد پاکوب های اشتباه میشدیم با تراورس های بسیار ناجور برمیخوردیم، پایین دره بود و مسیر لغزنده. چند بار هم مجبور شدیم از عرض رودخونه با پرش روی سنگ ها یا پل های درختی باریک عبور کنیم. بارون هم ادامه داشت و فرصت در آوردن پانچو برای تغذیه نمیداد، از صبح در حال پیمایش بوده و خسته بودیم. مسیر ۳ ساعته شد ۵ ساعت و بالاخره به شیب انتهایی تا غار رسیدیم.

بقعه شیخ جمال, Sheykh Jamal Tomb
بقعه شیخ جمال – Sheykh Jamal Tomb

یادم هست که مسیر خیلی لیز بود؛ باتوم هام رو دوباره تنظیم کردم؛ از پایین سرعت گرفتم و نان استاپ تا بالا رفتم، چون اگر لحظه ای وایمیستادی تا پایین دوباره لیز میخوردی؛ با هر گام باتوم رو محکم به زمین میکوبیدم و بالا میرفتم. عرق و بارون یکی شده بود و کامل خیس بودیم. امیر هم خیلی خوب از پشت سرم میومد. ۵۰ متر مونده به غار باز یک مسیر تراورسی بود. کاملا گلی و لغزنده و پایینش دره ای پرشیب. پاکوب، پاکوب خیلی ضعیفی بود، طوری که آدم رو به شک می انداخت که مسیر غار باشه. چند بار بالاتر رفتیم و گفتیم شاید مسیر دیگه ای داشته باشه، چند بار جی پی اس رو چک کردیم اما انگار مسیر همین بود! هرچی مسیر رو نگاه میکردم اصلا برای رفتن خوب نبود اما فقط ۵۰ متر بود! ساعت ۱۸ شده بود و فقط ۲ ساعت تا تاریکی مونده بود. از طرفی هم وقتی به مسیر برگشت فکر میکردیم! اون همه سربالایی های تندی که برای پایین اومدن سختتر بودند! قطعا همون ۵ ساعت رفت هم بیشتر میشد برای برگشت! یعنی به شب میخوردیم! در اون شرایط! البته در یک سوم اول مسیر یک بقعه بود که میشد داخلش چادر زد اما تا اونجا هم خیلی راه بود! نکته بعدی این بود که ما نمیدونستیم که اگه اون ۵۰متر رو میرفتیم غار اصلا شرایط چادر زدن داره یا نه. طبق اطلاعاتی که داشتیم داخل غار شیب داشت اما نمیدونستیم دقیقا چقدر! نقطه اوج داستان بود اینجا! شما بودی چه تصمیمی میگرفتی؟

گفتم امیر برمیگردیم. غار نمیریم. لحظات سختی بود، به ویژه از لحاظ روانی اما باید مدیریت میشد. مسیر را با تمااااام سرعت در حال برگشت بودیم. من «گل اسکی» میکردم و امیر هم به ناچار از پشت سرم مجبور بود اسکی کنه (چون مسیر رو لیزتر میکردم). با باتوم فقط سعی میکردم که سرعت اسکیم رو کنترل کنم و سر پیچ و رسیدن به سنگ ها سرعتمو کم کنم. این دفعه سعی کردیم فقط پاکوب های قوی تر رو انتخاب کنیم و نمیدونم چرا! همش تمایل داشتم پاکوب هایی که از رودخونه بیشتر ارتفاع میگیره رو انتخاب کنم، انگار داشتیم هدایت میشدیم برای یه جایی (بعدا اینطوری تفسیر کردم). قبلترش دو تا دعای قرآنی خوندم که همیشه در مواقع سخت بهش رجوع میکنم (امان از دست ما آدم ها!) دعایی از یونس نبی : «لا اله الا انت سبحانك اني كنت من الظالمين» و سپس دعایی از موسی: «ربی انی لما انزلت الی من خیر فقیر» …

در فکر این بودیم که هرجور شده خودمون رو حداقل به بقعه برسونیم که ناگهان صدای پارس سگ شنیدم. خبر خوبی بود! کمی جلوتر رفتم، توی مه کلبه ای رو دیدم! سرعتمو زیادتر کردم، چند تا گاو دیدم و چوپونی که اواسط مسیر باهم برخودی کوتاه داشتیم اما نتونستیم زبونش رو متوجه بشیم (در ادامه وارد داستانمون میشه)…بازم جلوتر رفتم و یک دفعه پسری جوان (در حد هفده هجده سال) از داخل کلبه بیرون اومد! فقط شورت پاش بود و دیگر هیچ!

غار خون و این جنگل جزو جنگلهای تالش بود، در واقع نوار جنوبی تالش و زبون اون چوپون هم تالشی بود….ادامه داستان…رفتم جلوتر و هنوز ذهنم در حال پردازش چیزهایی بود که میدید که پسره اومد جلو با حالت خنده که آقا کجایید دو ساعته دنبالتون میگردیم! اسم این پسر علیرضا بود و اسم چوپون «عمو آیت». بعدا متوجه شدیم که بعد از صحبتی که توی مسیر با عمو آیت داشتیم که میخوایم بریم غار خون (انگار کمی فارسی متوجه میشد اما نمیتونست حرف بزنه!)، عمو آیت برگشته پیش علیرضا و دو تایی اومدن دنبالمون. خلاصه رفتیم کلبه علیرضا، یه آتیش بزرگ به راه کرده بود و سریع رفت لباس پوشید 😂 یه چند موکت و پتو پهن بود و یک سری ظرف و ظروف و وسایل بسیااار ساده ی زندگی. تقریبا قبل از هفت و نیم رسیده بودیم کلبه و با امیر ذهنمون جمله ی «منو این همه خوشبختی محاله» رو تکرار میکرد. خلاصه همه لباسای خیسمون رو عوض کردیم و چند دفعه شام خوردیم! و هرچی لباس و وسایل خیس داشتیم رو خشک کردیم. شب بسیااااار به یادماندی بود. قسمتی از این به یادموندنی بودن برمیگرده به شخصیت جالب عمو آیت.

علیرضا اون وسط مترجم بود، بین ما و عمو آیت. گفتیم علیرضا، عمو آیت چطور فارسی بلد نیست؟ گفت شاید باورتون نشه اما ۷ سال هست که پایین نرفته و همین جاست! پایین منظورش شهر نبود، منظورش همین روستای فوشه بود. گفت فقط پارسال ترکش رعد و برق بهش زد و سوخت و بردنش پایین که ببرنش بیمارستان. گفتیم خب اینجا چیکار میکنه؟ گفت بز داره، حدود صدتا. گفتیم خب؟ گفت این کل داستانشه. از بچگی با این بزها بزرگ شده و تمام زندگیشه، ازدواج هم نکرده. سالی ده پونزده تایی رو ازشون میفروشه برای ادامه زندگیش. عمو آیت شصت ساله ش بود اما از لحاظ ظاهری و بدنی مثل آدم چهل ساله ای بود. علیرضا گفت حتی وقتی مادرش هم فوت شد نرفت پایین. عمو آیت کمی هم خجالتی بود! رفته بود پشت آتیش و نمی اومد کنار ما بشینه، حتی موقع شام هم علیرضا شامش رو بهش داد و همون پشت آتیش خورد. در عین حال آدمی مهربون بود و وقتی شب من میخواستم برم بیرون از کلبه که چشمه رو پیدا کنم باهام اومد و داشت با زبون تالشی راهنماییم میکرد.

لحظاتی تامل کردم اون شب. به تفاوت تعداد پردازش های ذهنی و دغدغه های خودم تو شهر تهران با عمو آیت فکر میکردم. در عین حال به تفاوت سبک زندگی. روان من برای شاد بودن و حس خوشبختی داشتن کار بسیار سختتری در پیش داشت. اما سبک زندگی عمو آیت هم واقعا سخت بود! نمیدونم تا حالا چوپون بز بودید؟ با رفتار بز آشنا هستید؟ حالا نه یک بز، صدتا بز، آن هم در آن جنگل پرپشت پرشیب صعب العبور!

متاسفانه اینقدر در شرایط سختی دیدیمشون که فک کنم ازشون عکس نگرفتیم. خلاصه اون شب با امیر برامون نقطه عطف ماجراجویی مون بود…

غار خون, Khun Cave
غار خون – Khun Cave

روز آخر برنامه ادونچری ما پنجشنبه بود. ما که دیروز سر دیدن غار خیلی اذیت شده بودیم تصمیم گرفتیم که با علیرضا بریم و غار رو بدون حمل کوله سریع بریم ببینیم. و اینکه آیا واقعا مسیر بهتری برای رسیدن به غار هست یا نه. دیدیم که دقیقا همون مسیر بود و دقیقا باید اون پنجاه متر رو میرفتیم. اما از اونجا که از چهارشنبه شب بارون قطع شده بود مسیر بهتر شده بود و راحت تا غار رفتیم. دیدیدم که بله شیب غار هم زیاد هست و جای چادر زدن نداشت! (البته جلوی دهانه غار رو صاف کرده بودن و جای دو تا چادر داشت که هدف ما نبود). چند تا عکس گرفتیم و برگشتیم کلبه و از کلبه تا روستای فوشه.

آبشار ملامحسن, Molla Mohsen Waterfall
آبشار ملامحسن – Molla Mohsen Waterfall

در روستای فوشه، املتی دیگر میل کردیم و راه رفتن سر جاده رو شروع کردیم. به کمک علیرضا تونستیم یه نیسان پیدا کنیم که رایگان ما رو تا روستای قلعه رودخان برد. از اونجا هم با ماشین هایی دیگر به فومن و از فومن به رشت. توی فومن رفتیم کلوچه پزی تفضلی و توی رشت هم کلوچه پزی گلی نژاد، که جفتش رو از طاهره آدرس گرفته بودیم. بعدش قصد هیچ زدن به تهران رو داشتیم اما بخاطر کرونا و کم بودن ماشین ها واقعا کار سختی بود. بالاخره با یک پراید رفتیم و فقط پول بنزینش رو دادیم. راننده پراید توی کار فیلم و سینما بود و وقتی امیر داستان عمو آیت رو براش تعریف کرد به شدت مشتاق رفتن به فوشه و محل دیدن عمو آیت شد. البته من قسمت زیادی از مسیر رو تو خواب بودم و امیر بهتر در جریان صحبت ها هست 😅. اگه اشتباه نکنم حدود ساعت یازده شب رسیدیم تهران.

دیاکو غفاری
اردیبهشت 1400

برای اطلاعات بیشتر در مورد برنامه های ادونچری یا ترکیبی این تورلیدر، صفحه اختصاصی دیاکو غفاری را در امین مانا ببینید.

برای اطلاعات بیشتر از ییلاق های آب بر تا ییلاق مته خانی و روستای فوشه، پیمایش آب بر به قلعه رودخان و سفر به قلعه رودخان را ببینید.
برای ادامه سفر در استان، سفرهای استان گیلان را ببینید.
برای دیدن سایر سفرنامه ها و گزارش برنامه ها هم لیست گزارش برنامه ها و سفرنامه ها را ببینید.

یک پاسخ

  1. عالی بود پسر ، من عاشق همچین حرکتی هستم ولی پایه ندارم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *