در من زنی است خسته ،با گیسوان بلند و پریشان ،و سی و اندی سال سن.
هر روز صبح در درونم بیدار میشود
فریاد میزند
” آهای آنان که سرنوشت مرا رقم میزنید
من سیاست مدار نیستم
من بوی نفرت را نمیفهمم
من از بوی جنگ بی زارم
بویِ نایِ دل مردگی دارد دیوانه ام میکند
میخواهم زندگی کنم
بی هراس
بی اندوه نان
آهای من سیاست مدار نیستم
آرزوهایم را پس دهید
امیدهایم را پس دهید
میخواهم زندگی کنم “
و من هر روز چشم هایش را با دستهایم میبندم
و میگویم
آرام باش، آرام باش
کسی صدایِ تو را نمیشنود
آرام باش
لبخند بزن
اگرچه سخت، اما لبخند بزن
این تنها سرمایه این روزهای ماست
کسی صدای تو را نمی شنود
لبخند بزن…